در قلندريات وخمريات

ما رندان را حلقه به گوش آمده ايم
ناخورده شراب در خروش آمده ايم
دست از بد و نيک و کفر و اسلام بدار
دردي در ده که درد نوش آمده ايم
ما خرقه رسم، از سرانداخته ايم
سر را،بدل خرقه،در انداخته ايم
هر چيز که سدراه ما خواهد بود
گر خود همه جان است برانداخته ايم
تا دل به غم عشق تو در خواهد بود
دردي کش و رند و دربدر خواهد بود
بر لوح نوشته اند کاين بي سر و بن
هر روزبه صد نوع بتر خواهد بود
زانگه که مرا عشق تو در کار آورد
بي صبري و بي قراريم بار آورد
تسبيح و ردا صليب و زنار آورد
جان برد و ازين متاع بسيار آورد
در عشق تو دين خويش نو خواهم کرد
در ترسايي گفت و شنو خواهم کرد
زنار چهار کرد برخواهم بست
دستار به ميخانه گرو خواهم کرد
سوداي توام بي دل و دين مي خواهد
خمار و خرابات نشين مي خواهد
من مي خواهم که عاقلي باشم چست
ديوانگي توام چنين مي خواهد
آن رفت که گفتمي من از زهد سخن
اکنون من و درد نو و دردي کهن
دي سر و بن صومعه دين بودم
و امروز به ميخانه شدم بي سر و بن
معشوقه نه سر، نه سروري مي خواهد
حيراني و زير و زبري مي خواهد
من زاهد فوطه پوش چون دانم بود
چون يار مرا قلندري مي خواهد
چون با سرو دستار نمي پردازم
دستار به ميخانه فرو اندازم
اندر همه کيسه يک درم نيست مرا
وين طرفه که هر دو کون در مي بازم
در عشق بزرگيم به خردي بدهم
وين سرخي روي خود به زردي بدهم
از صافي دين چو قطره اي نيست مرا
سجاده گرو کنم به دردي بدهم
ترسا بچه اي که توبه بشکست مرا
دوش آمد و زلف داد در دست مرا
در رقص چهار کرد برگشت و برفت
زنار چهار کرد بر بست مرا
نه در سر من سرسري بيني تو
نه ميل دلم به داوري بيني تو
اينجا که منم نقطه دردي بفرست
تا گمراهي و کافري بيني تو
تا در بنه خويش مقام است ترا
سودا چه پزي که کار خام است ترا
تا صاف نگردد دلت از هر دو جهان
دردي خرابات حرام است ترا
تا چند ز زاهد ريائي آخر
دردي درکش که مرد مائي آخر
ما را جگر از زهد ريائي خون شد
اي رند قلندري کجائي آخر؟
از بس که دلم بسوخت زين کار درشت
روزي صد ره به دست خود خود را کشت
جامي دو، مي مغانه خواه از زردشت
تا باز کنم قباي آدم از پشت
زين درد که جز غصه جان مي ندهد
جز درد قلندري امان مي ندهد
آن آه به صدق کز قلندر خيزد
در صومعه هيچ کس نشان مي ندهد
گر زهد کني سوز و گدازت ببرد
عجب آورد و شوق و نيازت ببرد
زنهار به گرد من مگرد اي زاهد
کاين رند قلندر از نمازت ببرد
خواهي که ز خود به رايگان باز رهي
فاني شوي و به يک زمان باز رهي
يک لحظه به بازار قلندر بگذر
تا از بد و نيک دو جهان باز دهي
خون شد جگرم بيار جام اي ساقي
کاين کار جهان دم است و دام اي ساقي
مي ده که گذشت عمر و بگذاشته گير
روزي دو سه نيز والسلام اي ساقي
از تف دلم مي به صباح اي ساقي
جوشيده چو گشت شد مباح اي ساقي
مستي و مقامري بسي بهتر از آنک
بر روي و ريا کني صلاح اي ساقي
شمع است و شراب و ماهتاب اي ساقي
شاهد ز شراب نيم خواب اي ساقي
از خاک مگو وين دل پرآتش نيز
برباد مده بيار آب اي ساقي
همچون من و تو علي اليقين اي ساقي
بسيار فرو خورد زمين اي ساقي
تاکي کني انديشه ازين اي ساقي
العيش! که عمر رفت هين اي ساقي
دل گشت ز معصيت سياه اي ساقي
فرياد ز شومي گناه اي ساقي
برگير به سوي توبه راه اي ساقي
کز عمر بسي نماند آه اي ساقي
هم سبزه سرمست برست اي ساقي
هم گل به گلاب روي شست اي ساقي
چون ياسمن لطيف را شاخ شکست
کي توبه ما بود درست اي ساقي
چون گل بشکفت در بهار اي ساقي
تاکي نهدم زمانه خار اي ساقي
در پيش بنه صراحي و برکف جام
با سبز خطي به سبزه زار اي ساقي
تا کي شوم از زمانه پست اي ساقي
زين پس من و آن زلف خوش است اي ساقي
زلف تو به دست با تو دستي بزنيم
زان پيش که بگذرد ز دست اي ساقي
سلطان، تو، به مي دهندگي اي ساقي
ما بسته ميان به بندگي اي ساقي
ما مرده محنتيم وامروز به تست
جان را ز شراب، زندگي اي ساقي
تا کي گوئي ز چار و هفت اي ساقي
تا چند ز چار و هفت تفت اي ساقي
هين قول بگو که وقت شد اي مطرب
هين باده بده که عمر رفت اي ساقي
گل روي نمود از چمن اي ساقي
بلبل ز فراق نعره زن اي ساقي
مي کش که بسي کشند مي بي من و تو
ما روي کشيده در کفن اي ساقي
پر کن شکمي به اشتها اي ساقي
از قاف قرابه تابه ها اي ساقي
خون شد دل من به ابتدا باده بيار
تا توبه کنم به انتها اي ساقي
تا چند ازين بي خبران اي ساقي
دل کرده سبک، کيسه گران اي ساقي
تا کي ز خصومت خران اي ساقي
بگذر ز جهان گذران اي ساقي
هرگز نه جهان کهنه نو خواهد شد
نه کار کسي به کام او خواهد شد
اي ساقي گر تو مي دهي ور ندهي
مي دان که سر جمله فرو خواهد شد
برخاست دلم، چو باده در خم بنشست
ور طلعت گل هزاردستان شد مست
دستي بزنيم با تو امروز به نقد
زان پيش که از کار فرو ماند دست
وقت است که در بر آشنائي بزنيم
تا بر گل و سبزه تکيه جائي بزنيم
زان پيش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم ازانکه دست و پائي بزنيم؟
ترسم که چو پيش ازين کم ازکم نرسيم
با هم نفسان نيز فراهم نرسيم
اين دم که دريم پس غنيمت داريم
باشد که به عمر خود بدين دم نرسيم
اي هم نفسان فعل اجل مي دانيد
روزي دو سه داد خود ز خود بستانيد
خيزيد و نشينيد که خود بعد از اين
خواهيد به هم نشستن و نتوانيد
خوش باش دلا که نيک و بد مي برسد
با خلق جهان داد و ستد مي برسد
شادي و طرب چو نعمت و ناز جهان
چون جمله به مرگ مي رسد مي برسد
بر چهره گل شبنم نوروز خوشست
در باغ و چمن روي دل افروز خوشست
از دي که گذشت هر چه گوئي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوشست
چون پرتو شمع بر شراب است امشب
در طبع دلم ميل کباب است امشب
جانا! مي ده چه جاي خواب است امشب
آباد بران چه آن خراب است امشب!
چون گل بشکفت ساعتي برخيزيم
بر شادي مي ز دست غم بگريزيم
باشد که بهار ديگر اي هم نفسان
گل مي ريزد ز بار و ما مي ريزيم
گر سبز خطي است، گوشه اي خالي گير
بر مفرش سبزه، رو، کم قالي گير
انديشه حال زير خاکت تا کي
عمر تو چو باد مي رود حالي گير
برآب روان و سبزه اي شمع طراز
مي در ده و توبه بشکن و چنگ بساز
خوش باش که نعره مي زند آب روان
مي گويد: رفتم که دگر نايم باز
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
مي خور که دمي خوشتر ازين نتوان يافت
خوش باش و بينديش که مهتاب بسي
خوش برسر خاک يک به يک خواهد تافت
چون عهده نمي کند کسي فردا را
يک امشب خوش کن دل پر سودا را
مي نوش به نور ماه اي ماه که ماه
بسيار بتابد که نيابد ما را
اي دل چو درين راه خطرناک شوي
از کار زمين و آسمان پاک شوي
مهتاب بتافت، آسمان سير ببين!
زان پيش که در زير زمين خاک شوي
بر روي گل از ابر گلاب است هنوز
در طبع دلم ميل شراب است هنوز
در خواب مشو چه جاي خواب است هنوز
جانا! مي ده که ماهتاب است هنوز
دل گر چه ز عمر پيش خوردي دارد
مي ده که دلم هنوز گردي دارد
بر زردي آفتاب در ده مي سرخ
کاين زردي آفتاب دردي دارد
روزي که بود روز هلاک من و تو
از تن برهد روان پاک من و تو
اي بس که نباشيم وزين طاق کبود
مه مي تابد برسرخاک من و تو
ساقي به صبوحي مي ناب اندر ده
مستان شبانه را شراب اندر ده
مستيم و خراب در خرابات فنا
آوازه به عالم خراب اندر ده
مائيم به عقل ناصواب افتاده
دل از شر و شور در شراب افتاده
آزاد ز ننگ و نام سربر خشتي
در کنج خرابات خراب افتاده
خواهي که غم از دل تو يک دم بشود
مي خور که چو مي به دل رسد غم بشود
بگشاي سر زلف بتان، بند ز بند،
زان پيش که بند بندت از هم بشود
گل جلوه همي کند به بستان اي دوست
درياب چنين وقت گلستان اي دوست
بنشين چو ز هر چه هست برخواهي خاست
روزي دو ز عيش داد بستان اي دوست
بشکفت گل تازه به بستان اي دوست
بر زمزمه هزار دستان اي دوست
مي دان به يقين که تو بدين دم که دري
گر جهد کني رسيد نتوان اي دوست
آن لحظه که از اجل گريزان گرديم
چون برگ ز شاخ عمر ريزان گرديم
عالم ز نشاط دل به غربال کنيد
زان پيش که خاک خاک بيزان گرديم
جانا گل بين جامه چاک آورده
وز غنچه صباش بر مغاک آورده
مي خور که صبا بسي وزد بي من و تو
ما زير کفن روي به خاک آورده
چون صبح دميد و دامن شب شد چاک
برخيز و صبوح کن چرائي غمناک
مي نوش دمي که صبح بسيار دمد
او روي به ما کرده و ما روي به خاک
صبح از پس کوه روي بنمود اي دوست
خوش باش و بدان که بودني بود اي دوست
هر سيم که داري به زيان آر که عمر
چون در گذرد نداردت سود اي دوست
هر روز بر آنم که کنم شب توبه
وز جام پياپي لبالب توبه
و اکنون که شکفت برگ گل برگم نيست
در موسم گل ز توبه يارب توبه
مي خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدي دارد به جان پاک من و تو
بر سبزه نشين که عمر بسيار نماند
تا سبزه برون دمد ز خاک من و تو
زان آتش تر که خيمه برکشت زنند
شايد که درين دل چو انگشت زنند
تا از سر درد گل کنم خاک ز اشک
زان پيش که از کالبدم خشت زنند
مهتاب افتاد در گلستان امشب
گل روي نمود سوي بستان امشب
در ده مي گلرنگ که مي نتوان خفت
از مشغله هزار دستان امشب
مائيم به ميخانه شده جمع امشب
داده به سماع مطربان سمع امشب
برخاسته از دو کون و خوش بنشسته
با شاهد و با شراب و با شمع امشب
جانا! مي ده که با دلي غمناکم
تا مي زغم جهان بشويد پاکم
هين باده! که سبزه آمد از خاک پديد
زان پيش که ناپديد گردد خاکم
زهرست غم اين دل غمناک همه
جانا! مي ده که هست ترياک همه
مي ده به لب کشت که بسيار نماند
تا کشت کنند بر سر خاک همه
اين نوحه که از چنگ کنون مي آيد
تا کي گويي که بوي خون مي آيد
وين ناله زار ناي در وقت بهار
گوئي که ز گور من برون مي آيد
مائيم و ميي و مطربي مشکين خال
بي هجر ميسر شده ايام وصال
با سيمبري نشسته در باد شمال
زين آب حرام خون خود کرده حلال
برخيز که ماه مي زند خيمه ز شب
خورشيد همي رود سراسيمه ز شب
شمع آر و شراب و نقل و خندان بنشين
کاندر شکند تمام يک نيمه ز شب
برخيز که کار ما چو زر خواهد شد
اسباب شراب مختصر خواهد شد
بشتاب که بر پشتي رويت خورشيد
خوش خوش به دهان شير در خواهد شد
يک دم به طرب باده خوش لون دهيد
فارغ ز فساد و ايمن از کون دهيد
تا غرقه شود در آب فرعون هوا
فرعوني مي به دست فرعون دهيد
دل در غم همدمي بفرسود و نيافت
مي جست مراد و مي نياسود و نيافت
فرمان بر و باده خور که عمري است که دل
در آرزوي چنين دمي بود و نيافت
تا چند درين مقام بيدادگران
روزي به شبي شبي به روزي گذران
هين کاسه مي! که عمر در بيخبري
از کيسه ما مي رود اي بيخبران!
مخموران را پياله مي در ده
بر نعره چنگ و ناله ني در ده
اي ساقي!اگر جام سراسر بنماند
بر درد زن و جام پياپي در ده
جانا! مي خور که چون گل تازه شکفت
بلبل ره خارکش کنون خواهد گفت
تنها منشين و شمع منشان که بسي
تنهات به خاک تيره مي بايد خفت
چون جلوه گل ز گلستان پيدا شد
بلبل به سخن درآمد و شيدا شد
در جام بلور کن مي لعل که باغ
از مرواريد ابر جون مينا شد
اي ترک قلندري شرابي در ده
جامي دو، مي، از بهرخرابي در ده
وين بسته حرص عالم فاني را
زان پيش که خاک گردد آبي در ده
برخيز که گل کيسه زر خواهد ريخت
ابرش به موافقت گهر خواهد ريخت
گر زر داري بريز چون خاک و بخور
کز روي تو زر به خاک در خواهد ريخت
چندان که نگاه مي کنم هر سوئي
از سبزه بهشت است و ز کوثر جويي
صحرا چو بهشت شد ز دوزخ کم گوي
بنشين به بهشت با بهشتي رويي